جای من خالی ست
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی ست
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!
می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجویی کرد
در کجا یک کودک ده ساله
در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی ست
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچک تر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم
جای من خالی ست
جای من در میز سوم، در کنار پنجره خالی ست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب ها
جای من در چشم های دختر خورشید
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالی ست
می شود برگشت
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست...
محمدرضا عبدالمالکیان